كاش مي مردم ولي اينگونه پزمردن نبود
غنچه اي را دست پاييزان بسپردن نبود
لحظه هاي آخر عمرگلي را اين چنين
درمحيط خالي از احساس بشمردن نبود
كاش مردن بود هزاران بار حتي بيشتر
دل بريدن بود خداوندا دل مردن نبود
كاش طوفان بود سيل خانه برانداز بود
روي دوش خسته ي دل نعش دل بردن نبود
كاش آن آتش كه شعله ميكشد تاعرش بود
مادرزاييده بي نوزاد آوردن نبود
كاش ازاول خشت پاك آدم وحوا نبود
ياكه درخاك خصلت اينگونه گل خوردن نبود
شعراز: ناظرتوحيدي ثمرين
نظرات شما عزیزان: